قسمت چهـلم
عراقیها ارایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند.حامد جلوی بچهها چانهام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم،چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم،ولی نمیتراشم» بعضیها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود،اینکار را نمیکردند.زیربار نرفتم.برایم مهم نبود کتک میخورم.
دلم نمیخواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود.تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد.مرا درون محوطهی سیمانی کمپ بردند.نگهبانها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند،تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند.حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمیتوانستم آن تنبیه را انجام دهم،پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت.کابلها را ولید به کمرم کوبید.کمرم بر اثر ضربات کابلها کبود شد.برای ده،بیست کابل اولی خیلی درد داشتم،اما کابلهای آخر دردش کمتر بود.
امروز یکشنبه دهم مهرماه 1367،اربعین آقا امام حسین علیهالسلام است.برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم.حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد.میخواست برای بچههای بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم.میدانستم عراقیها اگر موقع مداحی سر برسند،کارمان ساخته است.حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در میآورد.وقتی حیدر میخواند ناخودآگاه گونههامان خیس میشد.نمیدانم چرا مداحی ترکی اینهمه حزن انگیز است.این راز و رمز مداحی حزنانگیز ترکی که آنگونه دل آدمها را میبرد،به دلیل علاقهی بیش از حد ترکها به آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام است.
در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی میکردیم،دو نفر از بچهها آینهدار پنجره بودند.آنها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید میزدند.قرار بود به محض دیدن نگهبانها،آینهدار خبرمان کنند.با اینکه قرار ماه هنگام آمدن نگهبانها قطع موقت مداحی بود،عراقیها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچهها بالا بود،مداحی را قطع نکردیم.اشاره آینه دارها باعث قطع برنامه نشد.
نگهبانها پشت پنجره حاضر شدند.من با دیدنشان مداحیام را قطع نکردم.حواسم به نگهبانها و حرفهایشان نبود.کریم حرفهای حامد را از پشت پنجره ترجمه میکرد.
- عالیه، خیلی خوبه،یعنی شما اینجارو انقدر امن و بیخطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوختههای مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
من و حیدر را به اتاق سرنگهبان بردند.سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهههای جنوب اسرای شمارو دیدم که پشت پیراهنشان وحتی روی پیشانیبندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما میخواید کربلارو تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر میآوردید،کربلا را میگذاشتید روی تریلر و با خودتان میبردید ایران و دست از سر ما برمیداشتید!
ادامه دارد...